قند عسل مامان و باباقند عسل مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

فرشته زمینی

بدون شرح

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــلامـــــــــــــ مامـــــــــــــــــــــــانیــــــــــــــــه خودم    خوبی عشقم؟ مامانی واست بگه که دیروز 8/12/92 با مادر جون عصمت و خاله عزت و بابا علی رفتیم آبادان. یه کم راه رفتیم.مامانی زودی خسته میشم دیگه آخه یه خانوم گل تو شکمم هستو داره بزرگ میشه. کلی لباسای خوشگلی واست میدیدم اما چون نمیدونستم مادر جون زیبا چه لباسایی واست گرفته واسه همین دست نگه میدارم.ترو خدا از دست مامانی ناراحت نباش.قول میدم به دنیا اومدی یه عالمه لباسای خوشگلی بخرم واست. خلاصه داشتیم میرفتیم تا اینکه یه لباسی دیدمو خوشم اومد ولی نمیدونستم سایزت میشه یا نه بعد یک دفعه خاله عزت گفت بگیر ...
9 اسفند 1392

هفته 25

یکی یک دونه ی مامانی امروز رفت تو هفته 25 خوشحالم که داره زود میگذره  و زودی به دنیا میای که چهره ی نازتو ببینم. یک دنیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا عاشقتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم.   ...
6 اسفند 1392

بدون شرح

سلــــــــــــــــــــــــــام مامـــــــــــانیه خودم دورت بگردم من خوبی عشقم؟ تازه امروز 2شنبه( 5 اسفند ) وقت کردم که دوباره بیام به وب لاگت سر بزنم. دیروز رفتیم آبادان تا مادر جون عصمتو بابابزرگ عباسو خاله عزت برای اولین بار اونجارو ببینن. خاله عزت واست کادویی گرفت.یه پتوی خوشگل.چون قراره عید برن مکه واسه همین سختش بود از اونحا واست بیاره.دستش درد نکنه. شب هم اومدیم خونه و شام خوردیم. اینم عکس پتوی دخملم                         ...
5 اسفند 1392

مسافرانی از تهران

سلام قندل مامان.چطوری نفسم؟ جات راحته عشقم؟ امروز جمعه هستش.از صبح که بیدار شدم  چپ و راست دلم تیر میکشید.شما در حال تکون خوردن بودی آخه داری بزرگ میشی.خانوم میشی.3ماه دیگه میای تو بغل خودم آروم میخوابی. قربون اون قیافت بشم من. دیروز 5شنبه ساعت 6 مادر جون عصمت و بابابزرگ عباس و خاله عزت از تهران با قطار راه افتادن.امروزم ساعت 3 رسیدن خونه.کلی خوش حال شدیم.نهار خوردیمو الانم باباعلی با بابابزرگ دارن تخته بازی میکنن.منم از فرصت استفاده کردمو اومدم به وب لاگ دخملم سر بزنم و براش جریانو بنویسم. من بهت قول میدم که هر وقتی بتونم میامو خاطراتو مینویسم که عزیز منم در جریان باشه.        ...
2 اسفند 1392

ادامه خاطرات

  سلام دلبر مامان.خوبی عشقم؟ دورت بگرده مامانی ببخشید دیروز نتونستم به وب لاگ دخملی سر بزنم.خیلی کار داشتنو امروز 1/12/92 تونستم بیام. میخوام ادامه اتفاقاتو واست تعریف کنم. بعد از رسیدن به خرمشهر و چند روز استراحت به ماه بهمن رسیدیم.(مامانی تولدش 1 بهمنه عسلم) اون روز بابا علی که از سر کار برگشت رفت از تو اتاق کیفشو آورد و از داخل کیفش یه بسته در آورد و گفت تولدم مبارک و از این حرفا... من کادورو گرفتنو بابایی رو بوسش کردمو کادو رو باز کردم.دیدم یه گوشی واسم خریده.هم خوشحال شدم و هم ناراحت.کلی هم گریه کردم که آخه چرا این همه خرج کرده.چون دوست نداشتم پولاشو الکی خرج کنه.آخه گناه داره بابایی بعد ازش ...
1 اسفند 1392